علی انجیدنی/ رادیو کوچه
توی اتاق داشتم با خودم فکر میکردم که در باز شد و اسداله میرزای ما دوباره سروکلهاش پیدا شد. گفتم: «ببخشید همشهری. در این دیار احیانن در زدن یا اجازه گرفتن از قلم نیافتاده؟» اسداله میرزا که از ملاقات قبلی هنوز اخمهایش تو هم بود گفت: «پاشو خودت رو چس نکن دکتر. پاشو باید بری سرکار. مردم منتظرند.» گفتم: «جان؟ کدوم کار؟ تازه میخواستم کمی استراحت کنم، مگه اینجا کار هم میکنید؟» اسداله خان گفت: «فکر کردی خوشگل بودی تو این ساختمان همچین اتاق مجهزی بهت دادند یا رقصت خوب بوده؟ باید بری بیماران این دیار رو معاینه کنی و تکلیفشان را روشن کنی.» گفتم: «زکی. خدا هنوز با این همه دمودستگاه باریتعالی هنوز نتونسته تکلیف این بیچارههای از قلمافتاده رو مشخص کنه، اونوقت از من یهلاقبا چه انتظاراتی دارید.»
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
وله اسداله که دیگه داشت از کوره در میرفت داد زد: «پا میشی یا بگم چند تا از اون از قلم افتادههای توی باغ بیان تکلیفت رو روشن کنند.» با این حرف مثل فنر از جا پریدم و گفتم: «من آمادهام کجا بریم؟» با اسداله به طرف اتاقهای انتهای سالن طبقه دوم رفتیم. وارد اتاق خیلی بزرگی شدیم که غیر از یک گوشه آن بقیه جاهاش خالی بود. احساس عجیبی بهم دست داد. فکر کردم قبلن هم اینجا بودهام. گوشه اتاق یک سری وسایل کامل پزشکی همراه با تخت معاینه وجود داشت. کنار میز پزشک به اندازه قد یک آدم و به عرض نیم متر حفرهای در دیوار بود که جلویش با میلههای نزدیک بههم شبیه در سلولهای زندان بسته شده بود. به اسداله گفتم: «اگه اینجا اتاق معاینه هست پس این در زندان چیه؟» اسداله با خونسردی گفت: «معمولن پزشکان ترجیح میدهند بیماران این دیار را از پشت این میلهها معاینه کنند.»
یادم افتاد اون دنیا در یک زندان مخصوص بیماران ایدزی کار میکردم و این اتاق و شرایط کار در اونجا خیلی شبیه بههم بودند. وقتی من وارد اون زندان شدم به مسوولش گفتم من دوست ندارم بیماران رو مثل حیوونا معاینه کنم من ترجیح میدم اونا رو رودرو ویزیت کنم. چند مدتی که اونجا کار می کردم اتفاقات و حوادث خیلی جالبی پیش اومد که یاد آوری اونا باعث شد پی گیر میله ها و معاینه رودرو بیماران نشم. با اعلام اسداله خان متوجه شدم که اولین بیمار چند لحظهای هست که پشت میلهها منتظر ایستاده است. ازش پرسیدم چی شده و مشکلتون چیست؟ بنده خدا خیلی آرام و مودب جواب داد: «دو روزی هست که طرف راست شکمم درد داره و دردش هم مرتب بیشتر میشه. اشتها هم ندارم و امروز تب هم کردم.» به اسداله میرزا که کنارم ایستاده بود گفتم: «خوب مرد حسابی! من باید شکم این بنده خدا رو چهجوری معاینه کنم؟ شاید بیچاره آپاندیسش مشکل داشته باشه؟ به خانم سینگ بگو این بندگان خدا که از قلم باریتعالی افتادهاند دیگه چه گناهی کردهاند که باهاشون مثل مجرمان خطرناک برخورد میشه؟ به خدا گناه دارند؟» اسداله گفت: «اگه آقای دکتر دوست دارند و دلشان برای آنها میسوزه میتونند اونا رو رودرو و داخل اتاق ویزیت بفرمایند، اختیار با شماست.»
اومدم بگم ای تولهسگ باز داری من رو تحریک میکنی تا یه بلای سر خودم بیارم ولی هیچی نگفتم دوباره اسداله گفت: «معلوم شد شما هم فقط قپی سوگند پزشکی رو میآین و در عمل مثل بقیه هستین.» نامرد تیر رو به هدف زد و منم برای اینکه کم نیارم گفتم: «مریض رو بیارید داخل روی تخت معاینهاش کنم.» هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که اسداله میرزا مثل جنزدهها از در خارج شد و چند لحظه بعد بیمار فلکزده وارد اتاق شد و به آهستگی در را پشت سرش بست. دهان خشک شده بود و قلبم مثل قلب گنجشک میزد. هر آن منتظر حمله بیمار بودم و تو دلم هزاربار خودم رو لعن و نفرین میکردم. بنده خدا بسیار متین و باوقار نزدیک آمد و روی صندلی نشست. چند دقیقه که گذشت آروم شدم و ازش خواستم روی تخت معاینه دراز بکشد. برخورد بیمار از قلمافتاده بسیار خوب و موقرانه بود و من از اینکه فکر بدی در موردش کرده بودم عذابوجدان پیدا کردم. به خانم سینگ و اسداله فحش میدادم که چرا با این بیچارهها اینجوری برخورد میکنند.
معاینه تمام شد و بحث آپاندیسیت و شکم حاد اصلن مطرح نبود. احتمن وجود توده در ناحیه مقعد و روده بزرگ وجود داشت و من مجبور بودم برای تکمیل کارم حتمن یک معاینه مقعد با انگشت انجام بدم. اول کمی ترسیدم و شک کردم. گفتم نکنه با این معاینه بههم حمله کنه ولی بعد این فکر رو از خودم دور کردم و به خودم گفتم: «از این آدم به این متانت و مودبی بعیده که رفتار نامناسبی انجام بده.» ریسک نکردم و براش توضیح دادم که به چی شک کردم و مجبور به معاینه مقعدش با انگشت هستم. هیچ واکنشی نشان نداد فقط یک جور خاصی من رو نگاه کرد که منظورش رو نفهمیدم. ازش خواست همونطور که روی تخت خوابیده شلوارش رو پایین بکشد. انگشت آغشته شده به ژل رو داخل مقعدش بردم و سرگرم جستوجوی برای پیدا کردن توده احتمالی بودم که یک آن احساس درد و سوزش شدیدی در ناحیه تناسلی خود کردم.
با صدای جیغ من چند نفر نگهبان گردنکلفت داخل اتاق شدند. من مرتب جیغ میزدم که ولش کن پدرسگ. و بیمار از قلمافتاده و مودب سابق همانطور که کل مجموعه اعضای حساس من رو در دستان قوی خود گرفته بود میگفت: «اول خودت شروع کردی دکی جون. انگشت میکنی؟» سه نفری روی سرش ریخته بودند و سعی میکردند که جداش کنند ولی بنده خدا انگار که غنیمت جنگی گیرش اومده باشه قصد ول کردن نداشت و با هر فشاری که نگهبانها بهش میآوردند او تلافیاش را سر اعضای تحت فشار من میآورد و با این کار صدای جیغ من بلندتر میشد. آخر اسداله میرزا سر رسد و با دستگاه فشارسنج چنان ضربهای به سر بیچاره زد که درجا از هوش رفت و باعث خلاصی من و متعلقاتم شد. روی زمین دراز کشیده بودم و همونطور که از درد به خودم میپیچیدم و به زمین و زمان فحش میدادم.
اسداله میرزا گفت: «من که بهتون اخطار داده بود آقای دکتر. شما خودتون خواستید بیمارتون رو رودرو معاینه کنید.» من با صدای گرفته داد زدم: «تو به قبر بابات خندیدی که به من اخطار دادی. ای خدا. من چهقدر بدشانسم. هر دیاری که میرم فقط بدبیاریهاش با منه. تو اون دنیا میگفتم من رو بکش و خلاصم کن نمیدونستم وقتی میمیرم تازه بدبختیهام شروع میشه. تو بگو من به کدوم دیار فرار کنم؟» صدای مریض بعدی که داشت از پشت میلهها میخوند بلند شد که: «بیا بریم از این دیار / بیا بریم اینجا نمون / بیا بریم از شهر غم / بیا بریم اینجا نمون / باید بریم پر بکشیم / تا برسیم به آسمون / باید بریم به شهر عشق / بیا بریم اینجا نمون…. ( آلبوم غریبه فریدون آسرایی)
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»