زینب و لیلا صارمی
پدر عزیزم، کاش بدانم که آیا ما را پشت دیوار اوین حس کردی. در سرمای سرد زمستان، همه میلرزیدیم و ماموران نیروی انتظامی بخاری روشن کرده بودند و در ماشینهایشان خودشان را گرم میکردند.
پدر آمده بودم صورت ماهت را ببینم.
پدر آمده بودم که در قلب من و مادر و خواهرانم بزنند. اما تو بمانی و از وطنم دفاع کنی.
پدر بیست دقیقه بیشتر طول نکشید که دو آمبولانس نزدیک اذان آمدند و از در آهنی اوین میخواستند تو بیایند، روی یکی از آمبولانسها نوشته بود بازرسی. هنوز داخل نشده بودند که صدای حسین، حسین، حسین، سکوت سرد اوین را شکست و با صدای اذان در هم آمیخته شد در شب پر ستاره و ماه.
تمام قامتم خشک شده بود و قابل توصیف نبود، همه سیخ شدن مو بر تن رو حس کردند بعد از صدای اذان ماموران رفتند و ما ماندیم.
پدر دیدم که پر کشیدی و ما را جا گذاشتی، اما جا نماندیم، جای پایت را نگاه کن. تمام جهانیان آمدند و پشت سرت دارند راه میروند، حتا با سرهای شکسته.
پدر از صمیم قلب دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم
لیلا صارمی یکی دیگر از دختران زندانی سیاسی اعدام شده علی صارمی، نامهها و خاطراتی را در شب اعدام پدرش در درب زندان اوین نوشته است.
قسمتهایی از دلنوشتههای لیلا به شکل نیایش با خداوند و وداع با پدرش، در همان لحظات اعدام علی صارمی است، قسمتی دیگر از این نوشتهها نیز صحنههای گفتوگو با بچههای کوچک و خردسال است که در آن شرایط سخت و سوز و سرمای شبانه زمستانی در مقابل اوین تجمع کرده و نظارهگر صحنههای تردد عاملان اعدام پدرشان بودند.
خداوندا! اگر نزد تو بیایم همه حقایق زندگیهای سخت روی زمین را با تو خواهم گفت و به تو خواهم آموخت، که نبودن کنار پدری که با ارزشترین داراییام روی زمین است چه احساس دردناکی دارد.
به تو خبر خواهم داد که زندگی روی زمینی که در آن آزادی نیست چقدر سخت، رنچآور و طاقتفرسا است و اگر حرفهایم را باور کردی به من قدرتی بخش که همه این پلیدیها را از چهان پاک کنیم و در جستوجوی بهترینهای زندگی بکوشیم.
خداوندا اگر سرزمینی را سراسر تاریکی بر گرفته بود تو که تمام هستی ازآن توست، چگونه روشنایی را براین سرزمین میاوری، چگونه جبران خواهی کرد برای مردمی که به اجبار در این سرزمین میزییند.
آیا هرگز عمر بربادرفته را خواهی توانست بر گردانی.
امیدوارم اعدام پدر عزیزم تلنگری باشد برای آنان که هنوز خفتهاند، کسانی بر ما جکومت میکنند و برای ما و فرزندان ما تصمیم میگیرند که ندای وجدان خودرا خاموش کردهاند
ما مسوول فرزندانمان هستیم
اگر مظلوم نباشد هیچ ظالمی وجود نخواهد داشت.
…..گریه میکرد و فریاد میکشید، میخواستم بغلش کنم، دلداریش بدهم، احساس کردم کنترلش از دستم خارج است و باید این احساس را با تمام توان فریاد بزند.
فرزاد در سکوت دردناکی به یک نقطه خیره میشد، دستهایش را گرفتم تا دلداریش بدهم و در غمش شریک باشم .
ناگهان احساس کردم چقدر بزرگ شده.
چه دستهای بزرگ و قدرتمندی داشت.
اخمهایی داشت که جرات نمیکردم به صورتش نگاه کنم.
تو صورتش چی میگذشت پسرم.
«نوشته فوق می تواند نظر نویسنده باشد و الزامن نظر رادیو کوچه نیست»
ali
delam be dard amad ashkhayam jarist nimidanam chegoone haghe in zaleman ra bayad bedahim kojay ey khoda
solmaz
SAR BE DAR MIDAHIM, TAN BE KHEFAT NEMIDAHIM